رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

اولين برف زمستوني

پسرم اين و برات مي نويسم تا ياد باشه تو اولين زمستون حضورت از آسمان شهر ما هم برف باريد و همه جا سفيد شد . راستشو بخواهي آخه هر سال برف مياد ولي تو محله ما خيلي كم پيش مياد كه برف روي زمين بشينه يادم مياد آخرين سالي كه برف همه جا رو سفيد كرده بود ، درست همون سالي بود كه من و بابارضا با هم عقد كرده بوديم سال ۸۶ يادش به خير كه چه قدر برف بازي كرديم و با هم تو پارك هاي محله كه پر از برف شده بود قدم مي زديم جووووني كجايي كه يادش به خير خخخخخخخخخخخخ البته الان هم جوون هستمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا از شانس ما تا الان زمستون برف نيومد ولي از شانس من از اين هفته كه قرار برگردم سر كار هم هوا سردتر شده و هم برف اومده من هم ...
27 بهمن 1392

پسرم 6 ماه شد

خدایا شکرت  امروز پسرم شش ماهشو تموم کرد  اصلا باورم نمیشه  این روزها مثل برق و باد گذشت  من هم فردا باید به طور رسمی کار رو تو اداره شروع کنم . خخخخخخخخ آخه این هفته که رفتم همه رو هی پیچوندم و زو اومدم خونه  ولی از فردا دیگه باید زمان قانونی رو بمونم . چون فردا هم نیستم واکسن این ماهو 5 شنبه می زنم  دوست دارم عشقم  راستی تا الان یاد گرفت یکه غلت بزنی و دوباره برگردی به پشت و البته کمی هم سینه خیز میری  قربون قدت برم من
20 بهمن 1392

لالایی مامان منیر برای گل پسرش

لالا لالا گل لالا بیا جونم بخواد حالا  لالا لالا گل نینی گلم خوابای خوب بینی لالا لالا گل شب بو  کنارتم من در هر سو لالا لالا گل زنبق  گلم ،جونم ، نبینی غم  لالا لالا گل لاله  زندگیم بی تو محاله  لالا لالا تمام جون  تویی عمرم  تویی محبوب گلم ، جونم ،  پسر ناز همیشه باشی  سر فراز  پسر من بزرگ میشی  عزیز این دلم میشی همه جونم  همه عمرم  بدون عشق مامانی تو همه عمر بابایی تو لالا لالا گل لالا بیا جونم بخواد حالا  لالا لالا گل نینی گلم خوابای خوب بینی ...
13 بهمن 1392

اولین روز کاری بعد از تولد پسر نازم

وای خدا نم دونید چه قدر سخت بود  بالاخره شب جمعه ساعت 12 شب لباس ها مو اتو کردم و وسایلم و برای فردا حاضر کردم لباس های گل پسرم رو هم آماده کردم و به بابارضا توضیح دادم که چیا و باید تنت کنه و ساکت رو هم که آماده کرده بودم برات ببره خونه مامانی شب تا ساعت یک و نیم بود که داشتم از خستگی می افتادم ولی انگار تو هم فهمیده بودی فردا مامان نیست و نمی خواستی بخوابی و بی قراری می کردی  خلاصه برای اولین بار اوردم تو تخت خودمون و بیم خودم و بابارضا خوابوندمت  البته اولش ان قدر غلت زدی که چرخ کامل خوردی با پاهای کوچیک هی می زدی تو دل بابا آخرش گرفتمت تو بغلم و در حالیکه دست می کشیدم تو سرت و برات لالایی می خوندم خواب برد من گذاشتم تو گهوارت ...
13 بهمن 1392

عکسای پسر نازم در پایان پنج ماهگی

سلام  این چند تا از عکسایی که ازت انداختیم البته اینا عکسای خامه  جمعه نشتم عکساتو انتخاب کردم و قرار شد بابارضا برام یه آلبوم دیجیتال از عکسات درست کنه   این عکستو بزرگ تو خونه مامان بزرگ اینا هم زدیم  این هم نازدونه جیگر طلای منه دیگه  وای این لباس تو از مشهد برات خریدم چه قدر من اینو دوست داشتم   همه جونمی قربون اون چشای سیاهت برم من   این همه میوه درخت عشقتم که تو سبد محبت براش جا پیدا کردم     گل پسرم تو تمام انگیزه و من و بابا هستی  ما عاشقانه دوست داریم  و با اومدن تو پیوند عشمون قوی تر شده  بدون تک تک نفس هامون به نفس های تو بنده  دوووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسسسسسست داریم تا بی نهایت ...
6 بهمن 1392

دوری از پسر

سلام  سلامی با یه دنیا غم و اشک  از دل خسته یه مادر  نمیدونم حالم چه طوره ولی جلوی اشکامو نمی تونم نگه دارم  هفته دیگه باید برگردم سر کار  خوشحالم که پسرم بزرگ شده  ولی تاب دوریشو ندارم  لحظه ای نمی تونم بدون اون بمونم  این برام خیلی سخته  الان چند شبه تا صبح بیدارم  دلم نمی خواد روز ها بگذره  همش دارم فکر می کنم خوب هفته دیگه این موقع من سرکارم و پسرم داره چی کار می کنه  خوب چی کار کنم چاره ندارم باید برگردم سر کار خدایا خودت مراقب پسرم باش اونو فقط فقط به تو می سپارم برای غذاش هم دیروز بردمش دکتر گفت براش سرلاک شیر و برنج رو شروع کنم و براش شیر خودم رو هم بذارم  با حرفای دکتر و راهنمایی هایی کرد خیالم از بابت تغذیه ا...
6 بهمن 1392
1